پاییز زیباست

 

همیشه سبز مى خشکد

    همیشه ساده مى بازد

            همیشه لشکر اندوه

                  به قلب ساده مى تازد

                                                من آن سبزم که رَستن را

                                                               تو آخر بردى از یادم

                                                                         چه ساده هستى خود را

                                                                                           به باد سادگى دادم

به پاس سادگى در عشق

          درون خود شکستم زود

                   دریغا سهم من از عشق

                            قفس با حجم کوچک بود

درونم ملتهب از عشق

         برونم چهره ایى دم سرد

                 ولى از عشق باختن را

                            غرور من مرمت کرد

                                                  به غیر از "دوستت دارم"

                                                           به لب حرفى نشد جارى

                                                                        ولى غافل که تو خنجر

                                                                                     درون آستین دارى

                          طلوع اولین دیدار

                                    غروب شام آخر بود

                                                سرانجام تو و عشقت

                                                           حد یث پشت و خنجر بود!...

 

گاهی که حرفی برای گفتن نیست، حرف‌ها برای ناگفتن هست.
گاهی که گوشی برای شنیدن نیست، بسیار سخن برای گفتن هست.
گاهی که سنگی برای شیشه شکستن نیست، راه‌ها برای دل شکستن هست.
گاهی که خنجری برای فرود آوردن نیست، کنایه‌ها، نگاه‌ها و زهرخندها برای زخم زدن هست.
گاهی که خونی برای چکیدن نیست، دلی خونین و ریش ریش هست.
گاهی که زمانی برای ماندن نیست، سال‌ها برای با حسرت رفتن هست.
گاهی که دلی برای دلاوری نیست، دل‌ها برای لرزیدن هست.
گاهی که شرابی برای مستی نیست، نگاه‌ها برای سیاه‌مست‌کردن هست.
گاهی که سخنی بر زبان نیست، هزاران واژه در گلو گرفتار هست.
گاهی که گلی برای بوییدن نیست، گنداب‌ها برای دل‌آشوبه هست.
گاهی که چشمی برای دیدن نیست، رنگ‌ها و روشنایی‌ها برای دیدن هست.
گاهی که مهری برای در دل نشستن نیست، کینه‌ها برای در دل انباشتن هست.
گاهی که جوهری برای نوشتن نیست، شعرها برای گفتن هست.
گاهی که دلی برای هم‌دلی نیست، دل‌ها برای دل‌سوزی هست.
گاهی که سری برای هم‌سری نیست، سرها برای سروری هست.
گاهی که دستی برای نوازش نیست، پنجه‌ها برای ازهم‌دریدن هست.
گاهی که دستی برای دست‌گیری نیست، دست‌ها برای درهم کوبیدن هست.
گاهی که نفسی برای در آمدن نیست، کوه‌ها برای بالا رفتن هست.
گاهی که دلی برای شادمانی نیست، قهقهه‌‌ها برای رازپوشاندن هست.
گاهی که حرفی برای گفتن نیست، سکوتی برای شکستن هست.
گاهی که توانی برای استادن نیست، چاه‌ها برای سقوط هست.
گاهی که بال و پری برای پرواز نیست، آسمان‌ها برای رفتن هست.
گاهی که بند و زنجیری برپای نیست، دلی در بند برای نرفتن هست.
گاهی که تاریکی و ظلمت برای نادیدن هست، چشمانی برای دیدن هست.
گاهی که مهتاب نیست، نور شب‌تابی برای روشنی هست.
گاهی که سایه‌ای برای آرمیدن نیست، آفتاب تندی برای سوزاندن هست.
گاهی که سبزه‌ای برای پانهادن نیست، خارها برای در پا فرورفتن هست.
گاهی که تکیه‌گاهی نیست، پیچک‌ها برای درهم‌تنیدن هست.
گاهی که شاخه‌ای برای دست گرفتن نیست، مرداب‌ها برای فرورفتن هست.
گاهی که عقابی در آسمان نیست، آسمانی سیاه از لاش‌خورها هست.
گاهی که شیری در جنگل نیست، گرگ‌ها برای دریدن هست.
گاهی که آرزویی در دل نیست، خواهش‌ها در تن هست.
گاهی که هنگام نوشتن نیست، واژه‌ها روان بر زبان هست.
گاهی که آرزویی نیست، راه‌ها برای دست‌یابی به خواسته‌ها هست.
گاهی که آبی برای فرونشاندن تشنه‌گی نیست، سراب‌ها برای فریب هست.
گاهی که هنگام مرگ نیست، خواهش‌ها برای رفتن هست.
گاهی که آرزوی رفتن در دل نیست، اسب سیاهی در پس پنجره آماده برای بردن هست.
گاهی که ........
و این چرخه‌ی تکرار همواره بر فرازونشیب این هستی سرگردان هست.‌

 

 قصه ی نا تمام من

 

از بس که زاری کرده ام

روشن شده راه شبت

من با تو عاشق گشته ام

محو دقایق گشته ام

اینک که تنها مانده ام

بی یارو یاور گشته ام

گفتی که تا دنیا به جاست

یا آسمان بی انتهاست

گفتی که تا موجی زند

یا نور مه سویی زند

گفتی که تا بی انتها

گفتی که تا عرش خدا

آیی تو با من هر کجا

مانی کنارم بی صدا

رفتی ولی بی گفتگو

هر دم به هر جا جستجو

گفتم :« دلم را برده ای

حالا چو خواهی جان دهم

در راه تسلیم و رضا

هرچه پسندی آن دهم»

گفتم که : «عاشق گشته ام

غرق شقایق گشته ام»

گفتی : «نگاهت تر که نیست»

از چشم مستم خون تپید

گفتی :« لبت خندان که نیست»

لبخند گل بر لب شدم

گفتی : « نگاهت نآشناست»

گفتم :« چو خواهی آشناست »

گفتی : « صدایت خوش که نیست »

آواز صد بلبل شدم

گفتی : « بمان»

ماندم برت

گفتی:« برو»

رفتم ولی

ای یار پر ناز و ادا

آخر منم یک آدمم

تاچند جفا بینم ز تو

تا کی وفا ناید ز تو

آوخ که خسته گشته ام

شاخی شکسته گشته ام

ساز و نوای مشرقم

از بهر تو کر گشته ام

یار عزیز مهربان

ای بودنت جان و روان

با من بمان تا پای جان

بی تو نماند تاب و تب

بی تو بمیرد جان و دل

بنشین کنار من

مرو

دیگر مرو . دیگر مرو

ای وای خاکی بر سرم

یارم برفته از برم

من عاقبت تنها شدم

آواره ی صحرا شدم

دیگر ندانم حال خود

دیگر نبینم یار خود

ای ماه مهرآموز من

ای یاور دلسوز من

رحمی نما بر حال من

بستان ببر تو جان من

دیگر نفس کم آمده

جان بر سر لب آمده

وقت عزیمت آمده

بار سفر را بسته ام

بدرود یار مهربان

بدرود ای سرو روان

بدرود ای شیرین سخن

شد قصه ی من هم تمام

اندوه من

دلم به جای دگر دیده ام به جای دگر

اسیر دیگری و در سرم هوای دگر

نه آنچنان به سرزلف بسته پای دلم

که قدرتی که توانم نهاد پای دگر

ندانم این فلک نیلگون که دشمن ماست

چرا به هر سحری زایدم بلای دگر

مرا که سرزنش آشنای مرا بکشد

خوشم که کشته مرا دیر آشنای دگر

دوای درد طلب کردم از حکیم بزرگ

بغیر مرگ نجستم یکی دوای دگر

مرا زعشق وی از مرگ خود چه ترسانند

که عشق را بجز خون نبود بهای دگر

اگر خدای من از عشق من نیاندیشد

از این پس من و عشق من و خدای دگر



امروز یکسال بزرگتر شدم
بیستمین سال تولدمه

بــــــــــرو......

گه گاه نیاز دارم که از یاد نبرم

باید نفــــــــس بکشم

 گه گاه نیاز دارم تو از کنارم دور باشی

 گه گاه احساس می کنم

چرا هرگز ندانستم که تو باید

بیش از اینها می رفـــــــــتی

 بــــــــــــــرو.....

و خاطره هارا از یاد بـــــبر

و آن چه را که شاید اتفاق می افتاد

سعی نکن مرا عوض بکنی

مرا به مــــــن باز گــــردان

و بـــــــــــرو

گه گاه احساس میکنم

که بـــــاید تنهای تنـــــــــها بمانم

تا خــــــــودم را بیابم

 بـــــــــــــرو.....

و خاطره هارا از یاد بــــــــبر

من به تو بیش از این

محـــــــتاج نمی مانم

و من به تو حتی

یک روز دیگر هم نیـــــــاز ندارم

 من به نادیده گرفته شدن نیــــاز ندارم

و من به کشتن ایام نیـــــــاز ندارم

 بــــــــــــرو.....

و از من عذر خواهی نکن

بــــــــــرو......

و خاطره هارا از یاد بــــــبر

بـــــــــــرو....

و به آنچه شاید اتفاق می افتاد نیندیش

بــــــــــرو.....

و مرا به مـــــن بازگردان

بــــــــرو...... بــــــــرو....

 Some where  I   Belong

"جایی که بدان تعلق دارم"

روزی که این آغاز شد

میان هیــــــچ

هیچ گســــــــترده ی درون من

گــــــــم شدم میان هیــــــچ خودم

و سرگیجه و حیرت و اجازه دادم

همه از من بگریزند تا بدانم کیستم

و بدانم که هستم نه فقط انسانی

با آن چه در او انباشته اند

من

چیزی برای باختن ندارم و چسبیده ام اینجا

و تهـــــــــی شده ام و تنــــــــهام

و این اشتباه فقط از من است و بس

من نیاز به مرهـــــــم دارم

و به احســــــــاس

 هر آن چه تا کنون بدان اندیشیده ام

هرگز وجود نداشته است

و هرگز واقعی نبوده است

من می خواهم رهــــــــــا شوم

و مداوا شوم و آن چه را که همیشه

در پی اش بوده ام بیابم

بیابم جایی که بدان تعــــــــلق دارم

و دیگر حرفی برای گفتن ندارم

 این چهره هنوز فرو نریخته است

من اما همیشه سرگــــــردان بوده ام

تا بیابمش و خودم را بیابم

من آن چه تا کنون می اندیشیدم

نیـــــــستم

من به جز نگاه تیـــــــره چیزی ندارم

و از نگاه مردم گریزانم

و از آن چه بدان می اندیشند

بیزارم

 من هرگز نخواهم دانست که من کیستم

و تا  روزی که زخم هایم ترمیم شوند

احساس نخواهم کرد

من هرگز نخواهم بود

تا روزی که از خودم جــــــدا شوم

 و من امروز  خیال دارم

تا از خودم جدا شوم

و به دنبال مرهم می گردم

و به دنبال احســــــاس میگردم

و به دنبال جایی می گردم

کــــــــه بـــــــدان تعلــــــــــق داشـــــــــته ام

 

 

باز آمد بوی ماه مدرسه........

... سپید می نویسی
تو بر سیاه تخته، سپید می نویسی
شکوفه می تکانی امید می نویسی
در این کلاس کوچک که پنجره ندارد
دریچه می گشائی جدید می نویسی
تو با اشاره خود چه راحت و صمیمی
برای قفل ذهنم کلید می نویسی
چه نور پرفروغی نوشته تو دارد
مگر برای خورشید رسید می نویسی
شکوه راستی را به سرو می نمائی
پیام خرمی را به بید می نویسی
تو در حلول پائیز بهار می سرائی
به روی صفحه برف نوید می نویسی
تو عاشق خدایی که از ریا جدایی
و بر سیاه تخته، سپید می نویسی


به یاد دوران مدرسه و گچ و تخته سیاه وای که چه دورن خوبی بود ........کلی دلم میخواست دوباره اون دوران برگرده.......
همگی موفق باشید



کس نگفته است که زندگی کار ساده ای است،

گاهی بسیار سخت و ناخوشایند می نماید.

اما با تمام  فراز و فرودهایش،

زندگی ...

از ما انسانی بهتر و نیرومندتر می سازد.

حتی اگر در لحظه، حقیقت آن را در نیابیم.

به یاد آر ...

که در آزردگی، رنج را از خود دور داری،

و در دلتنگی، بگذاری اشکهایت جاری شوند،

و در خشم، خود را رها سازی،

و در ناکامی، بر خود چیره شوی

تا می توانی یار خود باش.

می توانی بهترین دوست خود باشی،

اما به هنگام آشفتگی مرا خبر کن!

می کوشم، بدانم چه وقت باید در کنارت باشم

اما گاه ممکن نیست، پس خبرم کن

عشق بالاترین هدیه ای است که می توانیم به یکدیگر بدهیم.

و ایثار یکی از بزرگترین لذتهایی است که به ما ارزانی شده.

من اینجایم هر زمان و همیشه،

تا هر آنچه دارم به تو هدیه دهم


یکدیگر را دوست بدارید اما, از عشق زنجیر مسازید:

بگذارید عشق همچون دریایی مواج میان ساحلهای جانتان در تموج و اهتزاز باشد.

جامهای یکدیگر را پر کنید اما از یک جام منوشید.

از نان خود به‏یکدیگر هدیه دهید اما هر دو از یک قرص نان تناول مکنید.

به‏شادمانی با هم برقصید و آواز بخوانید اما بگذارید هر یک برای خود تنها باشید.

همچون سیمهای عود که هر یک در مقام خود تنهاست, اما همه با هم به‏یک آهنگ مترنمند.

 

دلهایتان را به‏هم بسپارید اما به اسارت یکدیگر ندهید.

زیرا تنها دست زندگی است که می‏تواند دلهای شما را در خود نگه دارد.

در کنار هم بایستید, اما نه بسیار نزدیک:

از آنکه ستونهای معبد به جدایی بار بهتر کشند,

و بلوط و سرو در سایه هم به‏کمال رویش نرسند.



آنکس که تو را شناخت جان را چه کند

فرزند و ایال و خاندان را چه کند

دیوانه کنی هر دو جهانش بخشی

دیوانه ی تو هر دو جهان را چه کند

افسانه نرگس



جوان زیبایی هر روز می رفت تا زیبایی خود را در یک دریاچه تماشا کند.چنان شیفته ی خود می شد که روزی به درون دریاچه افتاد و غرق شد. در مکانی که از آنجا به آب افتاده بود, گلی رویید که نرگس نامیدندش.
هنگامی که نرگس مرد اوریادها _ الهه های جنگل_ به کنار دریاچه آمدند که از دریچه ی آب شیرین به کوزه ای سرشار از اشک های شور استحاله یافته بود.
اوریادها پرسیدند : چرا می گریی ؟
دریاچه گفت : برای نرگس می گریم .
اوریادها گفتند: آه شگفت آور نیست که برای نرگس میگریی....و ادامه دادند: هر چه بود با آنکه همه ی ما همواره در جنگل در پی او می شتافتیم تنها تو فرصت داشتی از نزدیک زیبایی او را تماشا کنی.
دریاچه پرسید: مگر نرگس زیبا بود؟
اوریادها شگفت زده پاسخ دادند: کی بهتر از تو میتواند بهتر از تو این حقیقت را بداند؟
هر چه بود هر روز در کنار تو می نشست.
دریاچه لختی ساکت ماند.سرانجام گفت : من برای نرگس میگر یم اما زیبایی او را در نیافته بودم.
برای نرگس میگریم چون هر بار از فراز کناره ام به رویم خم می شد می توانستم در اعماق دیدگانش بازتاب زیبایی خودم را ببینم.

Madaran ra hame taghdir konid ze mohebat hame ra sir konid
 

مادرم

ای گرامی ترینم صمیمی ترینم

نمیدانم که چگونه می توانم قدرشناس زحمات بی دریغ شما باشم

فقط میتوانم بگم با تمام وجود دوستت دارم و بابت همه چیز متشکرم

                                     

زهرای تو


چند نکته دیدم بد نیست شما هم بخونین


مرد از راه چشم و زن از راه گوش به دام عشق می افتد .

 

دوری ، عشق را شدت می بخشد و نزدیکی ، قوت .

 

پیری مانع از عشق نیست . اما عشق تا حدی مانع از پیریست .

 

هرگز ندانستم چگونه ستایش کنم تا آنکه آموختم چگونه دوست بدارم .

 

عشق ناتمام می گوید : من تو را دوست دارم چون به تو نیاز دارم .

 

عشق تمام می گوید : من به تو نیاز دارم چون تو را دوست دارم .

 

در حساب عشق یک به اضافه یکی برابر است با همه چیز و دو منهای یک برابر با هیچ .

 

محال است عاشق باشی و عاقل .

 

عشق چیزی جز یافتن خویش در دیگران و شادکامی در شناخت نیست .

 

عشق همانند پروانه ایست که اگر سفت بگیری له می شود و اگر سست بگیری می گریزد .

 

عشق چون میوه است . ممکن است خوب به نظر آید اما تا وقتی که نرسیده آن را گاز نزن .

 

عشق چون ساعت شنی است . با خالی شدن مغز ، قلب پر می شود .

 

عشق غلبه خیال بر خرد است .

 

مرد به کرات عشق میورزد ، اما کم . زن به ندرت ، اما بسیار .

 

مردها همواره میخواهند اولین عشق یک زن باشند و زن ها دوست دارند آخرین عشق یک مرد باشند .

 

تنها پاداش عشق ، تجربه عاشقی است .

 

با عشق وشکیبائی چیزی نا ممکن نیست

فاصله

 

فاصله افتاده بین من و تو
دستامون نمی رسن به هم دیگه
اینو بغض تو نگفت
اینو قلب من می گه

این همه سال دوری
دوری و بی خبری
من گرفتار قفس
تو پی در به دری
من به یک آیینه دلخوش
تو به سایه ها امیدوار
من به غربت تو مدیون
تو از این غریب طلبکار

این همه زخم با من
این همه درد با تو
ابر شکوه،کی بباره؟
من ببارم یا تو؟
من گذشتم از گذشته
فرق ما شاید همین جاست
تو پری از قهر دیروز
من نگاهم رو به فرداست
هنوز هم تو این هوای
ابری افسرده خاطر
که نه دل خوشه نه دلدار
نه غذل خوشه نه شاعر
من پی بخشودنم
تو به فکر داوری
من به ابتدا رسیدم
تو هنوز در سفری......
و من تنهای تنها
در دیار بی وفایی.

زهرا جون

عشق!

زیبایی عشق به سکوته نه فریاد

زیبایی عشق به تحمله نه خرد شدن و فرو ریختن

عشق خیالی ست که اگه به واقعیت برسه دیگه طعم شیرینشو از دست می ده.

عشق یه کویره که عاشق تشنه با رویای سراب معشوق قدم به جلو میذاره

عشق راه ناهمواریه که وقتی ازش گذشتی و تمام سختیا رو پشت سر گذاشتی می رسی به جایی که اصلا تصور نمی کردی آخرش این باشه مثل کسی که از کوهی بالا می ره به امید اینکه ببینه پشت اون کوه چیه؟لذتش فقط امید و رویای رسیدن به اون بالاست وقتی رسیدی می بینی هیچی پشت کوه نبوده و نیست ناامید و خسته می شینی به این همه راهی که اومدی فکر می کنی. البته اگه بین راه سقوط نکنی.

عشق سخن گفتن با نگاهه.

عشق امید به رسیدن و ترس از نرسیدنه

عشق تکرار افرینش


زهرا جون

تفاوت عاشق کسی بودن و کسی را دوست داشتن

بین کسی که عاشق شده است و کسی که تنها شخصی را دوست دارد تفاوتهائی است. نکات زیر به شما کمک می کند که تفاوت بین آن دو را بدانید

1- هنگام دیدن کسی که عاشق او هستید تپش قلب شما زیاد شده و هیجان زده خواهید شد اما هنگامی که کسی را می بینید که آنرا دوست دارید احساس سرور و خوشحالی می کنید

2- هنگامیکه عاشق هستید زمستان در نظر شما بهار است ولیکن وقتی کسی را دوست داری زمستان فقط فصلی زیبا (زمستانی زیبا) است.

3- وقتی به کسی که عاشقش هستید نگاه می کنید خجالت می کشید ولیکن هنگامی که به کسی که دوستش می دارید نگاه کنید لبخند خواهید زد.

4- وقتی در کنار معشوقه خود هستید نمی توانید هر آنچه در ذهن دارید بیان کنید اما در مورد کسی که دوستش دارید شما توانائی آنرا دارید.

5- در مواجه شدن با کسی که عاشقش هستید خجالت می کشید و یا حتی دست و پای خود را گم می کنید اما در مورد فردی که دوستش دارید راحت تر بوده و توانائی ابراز وجود خواهید داشت.

6- شما نمی توانید به چشمان کسی که عاشقش هستید مستقیم و طولانی نگاه کنید (زل بزنید) اما می توانید در حالی که لبخندی بر لب دارید مدتها به چشمان فردی که دوستش دارید نگاه کنید.

7- وقتی معشوقه شما گریه می کند شما نیز گریه خواهید کردو اما در مورد کسی که دوستش دارید سعی بر آرام کردن او می کنید.

8- احساس عاشق بودن و درک آن از طریق نگاه (دیدن) است اما در درک دوست داشتن بیشتر از طریق شنوائی است (از طریق ابراز علاقه به صورت کلامی)

9- شما می توانید یک رابطه دوستی را پایان دهید اما هرگز نمی توانید چشمان خود را بر احساس عاشق بودن ببندید چرا که حتی اگر این کار را هم بکنید عشق همچنان قطره ای در قلب شما و برای همیشه باقی خواهد ماند.

حالا شما عاشق شدید یا طرف مقابل رو فقط دوست دارید به نظر من که دوتاش دردسر داره ..............
زهرا جون

رد پای بهار

رد بهاررا بگیروبرو وازمن نپرس به کجا خواهی رفت. آنقدر بروتا جای پای نسیم را بیابی. بوی گل های قاصدک را حس کنی ووقتی چشمانت را روبه آسمان می بندی؛خود را قاصدکی ببینی.
اوتورا خواهد برد؛ تا بیکران احساس. آنجایی که دشتی پرازگل های وحشی سفید است وهمه جابوی شکفتن را می دهد ونوید خوش جاودان بودن را. آنگاه؛ تو غرق درعرفان می شوی و به اوج می رسی. و من به تماشایت می نشینم

زهرا جون



این شعر زیبا رو هم که دیدم دلم نیومد ننویسمش

دستهای تو از راه رسید

بر دستهای غریبانه من سایه کشید

دستی باز

پر از همهمه و راز و نیاز

*

درد من گفتن بود

گفتن از رنج و سکوت

خانه کوچک قلبم چقدر غم زده بود

همه دار و ندار من خرد

در استانه شعر

دستی خسته و بی حوصله بود

*

آه ..... ای دستهای پر از همهمه و راز و نیاز

بین دستهای من و تو

چقدر فاصله بود

دست تو ناجی من

دست من خالی و پوچ

شعر من مرغ غریبی

در آستانه کوچ

درد من درد تهی بودن خویش

اما دستهای تو از راه رسید

بر دستهای غریبانه من سایه کشید

دست تو هر چه که بود

بی گمان معجزه بود