ایستاده بودم منتظر به امید دستی که پنجره ام را به روی روشنائی باز کند و تو آنرا گشودی با سخاوت خورشید و رحمت باران .
دانه ام را از کویر نادانی برون آوردی و در دشت علم رویاندی . من با دستهای تو بارور شدم و رشد کردم ، تو مرا به انتهای دشت بردی در آنجا اتاق هائی دیدم که نور می پاشیدند و از دیار شب گذر می کردند.
تو یک اقاقی به دستم دادی و راهم را روشن نمودی اینک ما ایستاده ایم من و تو ، تا که بازکنیم پنجره بسته را به روی طالبان نور . روبرویمان دریچه ای است که به دشت روشنائی گشوده میشود.
salam omadam didam hich kas nist goftam yek nazar bedam o beram , onam inke , bishtar benevis ,
ghorbonet
عزیزم خدا رو شکر روبرویمان دریچه ای است که به دشت روشنائی گشوده میشود