یادته تو اون روزهای کودکی
نامه می دادیم ما به هم یواشکی؟
یادته خونه می ساختیم روی آب
با یک کاغذ و یک سقف پولکی؟
همیشه می خندیدم از ته دل
یادته گریه می کردیم الکی؟
تو می گفتی مثل باغ غزلی
من می گفتم مثل باغ میخکی
هیچ کسی نمی تونست ما رو از هم جدا کنه
حالا با هر کلکی
آره بچه بودیم و مست خیال کودکی
اما عشقمون نبود دروغکی
حالا اما دیگه ما بزرگ شدیم
می دونم بی دل شدی راست راسکی
تو می گی خشکیده باغ غزلت
ولی تو هنوز یک باغ میخکی
**
تو با منی هر جا برم مهر تو بند جونمه
عشقت نمی ره از سرم تو پوست و استخونمه
یک دم اگه نبینمت یک دنیا دلتنگت می شم
نگاه دریائی تو آبیه روی آتیشم
واست دلم واست تنم واست تموم زندگیم
از تو دوباره من شدم با تو تموم شد خستگیم
نم نم بارون چشام گواه عشق پاکمه
هم نفس قسمت من دوستت دارم یک عالمه
قشنگ ترین خاطره هام با تو و از تو گفتنه
آرامش وجود من صدای تو شنیدنه
آرامش وجود من صدای تو شنیدنه
قشنگ بود نه من که از این شعر خوشم اومد.
ماهی تنگ بلور خسته شده از یکه و تنها بودن
دیگه نمی خواد روزاش و مثل قبل ببینه
آخه اون دلش می خواد واسه خودش یک همدم همیشگی داشته باشه
ماهی تنگ بلور ما با اینکه رنگارنگه اما دل کوچیکش همیشه یکرنگه
اون با تمام ساده گیهاش واسه دلدادگیهاش کلی ارزش می زاره
ماهی قصه ما
تو روزایی که میاد دو تا چشمش به در تا اونی که انتظارشو می کشه یه عالمه بیاد از راه دور
اما فقط خدا می دونه که اون کی میاد (میاد یا نمی یاد ؟؟؟؟؟)
تو تا به حال با تمام کلامت شعر زیبای نگاهت
همه حرفات رو به من می گفتی
اما من غافل از این حس لطیف
که تو هر دم لفظ احساست را می گفتی
حال من هم مثل تو میخوانم
حس احساس وجودم را
سعی بر آن دارم که بگویم آنچه را تا حال در دل داشتم
چون تو را همره خود میدانم
پس توانایی گفتن دارم
آنچه را اسرار دل می پندارم
حال گویم چون تویی همرازم
ای که همراز منی ناز منی
تو با اون نگاه پر معنایت
دلمو به عمق دریای ستایش بردی
آری تو اگه خواسته و نا خواسته رفیق من شدی
اما من با همه وجودم عاشقت شدم
نمی دونم اون چه حسی بود ولی
اینو خوب می دونم که اونو با هیچی تو این دنیا عوض نمی کنم
تو اینو بشنو که من دوست دارم یه عالمه
اما هر چی پیش بیاد بدون که تقدیر منه
اونی که اون بالاهاست تقدیر و رقم می زنه
پس بدون ما همه مهره های بازی اونیم
خودمون کم بتونیم رو حرف اون حرف برنیم
پس بیا با هم نظاره گر باشیم
ای عزیزترینم , نازنینم
ای که نیستی در برم اما بدان ای سرورم
گر چه نیستی در برم اما تو هستی در وجود و در تنم
قکر تو یکدم مرا از تو جدا نمی کنه
یاد خاطراتت مرا یکدم رها نمی کنه
نازنینم ای صمیمی ترینم
تا به کی من این جدایی را تحمل باید
تا به کی مانم به راهت تا بیاِی در برم
ای تو تنها مونس و یار دلم
من به غیر از تو ندارم همدلی
پس اجابت کن تو هر چه زودتر
این مراد همدلی را دلبرم
زهرا جون
آخرین رهگزر شهر شبم!
یه نفس بریده ی جون به لبم!
برای دیدن فانوس چشات,
خیلی وقته که توی تاب و تبم!
صدتا سایه پا به پامن,
نفسام مال خودم نیست!
توی شهر قصه هیچکس,
پی رد قدمم نیست!
خسته نفس,بسته گلو,آینه ی شکسته ام!
ای روزگار! از تو و از لحظه شمردن خسته ام!
من و ببر به پشت سر! من و ببر! من و ببر!
تا یه هوای تازه تر,من و ببر! من و ببر!
تا فصل آغاز سفر,من و ببر! من و ببر!
تا خنده های بی خبر, من و ببر ! من و ببر!
من و ببر تا خود من,تا آخر تازه شدن!
به باغ سبز لحظه هام,رنگ شکوفایی بزن!
خسته نفس,بسته گلو,آینه ی شکسته ام!
ای روزگار! از تو و از لحظه شمردن خسته ام