آشنا

یادته تو اون روزهای کودکی

نامه می دادیم ما به هم یواشکی؟

یادته خونه می ساختیم روی آب

با یک کاغذ و یک سقف پولکی؟

همیشه می خندیدم از ته دل

یادته گریه می کردیم الکی؟

تو می گفتی مثل باغ غزلی

من می گفتم مثل باغ میخکی

هیچ کسی نمی تونست ما رو از هم جدا کنه

حالا با هر کلکی

آره بچه بودیم و مست خیال کودکی

اما عشقمون نبود دروغکی

حالا اما دیگه ما بزرگ شدیم

می دونم بی دل شدی راست راسکی

تو می گی خشکیده باغ غزلت

ولی تو هنوز یک باغ میخکی

**

تو با منی هر جا برم مهر تو بند جونمه

عشقت نمی ره از سرم تو پوست و استخونمه

یک دم اگه نبینمت یک دنیا دلتنگت می شم

نگاه دریائی تو آبیه روی آتیشم

واست دلم واست تنم واست تموم زندگیم

از تو دوباره من شدم با تو تموم شد خستگیم

نم نم بارون چشام گواه عشق پاکمه

هم نفس قسمت من دوستت دارم یک عالمه

قشنگ ترین خاطره هام با تو و از تو گفتنه

آرامش وجود من صدای تو شنیدنه

آرامش وجود من صدای تو شنیدنه

قشنگ بود نه من که از این شعر خوشم اومد.

اسرار ازل را نه تو دانی و نه من
وین حل معما نه تو خوانی و نه من
هست از پس پرده گفتگوی من و تو
چون پرده برافتد نه تو مانی و نه من
***
من بی می ناب زیستن نتوانم
بی باده کشید بار تن نتوانم
من بنده آن دمم که ساقی گوید
یک جام دگر بگیر و من نتوانم
***
افسوس که بی فایده فرسوده شدیم
وز داس سپهر سرنگون سوده شدیم
دردا و ندامتا که تا چشم زدیم
نا بوده به کام خویش، نا بوده شدیم
***
از جملة رفتگان این راه دراز
باز آمده ای کو که به ما گوید راز
هان بر سر این دو راهه از روی نیاز
چیزی نگذاری که نمیایی باز
***
تا کی غم آن خورم که دارم یا نه
وین عمر به خوشدلی گذارم یا نه
پر کن قدح باده که معلومم نیست
کین دم که فرو برم، برآرم یا نه

زهرا جون

ماهی تنگ بلور

ماهی تنگ بلور خسته شده از یکه و تنها بودن

دیگه نمی خواد روزاش و مثل قبل ببینه

آخه اون دلش می خواد واسه خودش یک همدم همیشگی داشته باشه

ماهی تنگ بلور ما با اینکه رنگارنگه اما دل کوچیکش همیشه یکرنگه

اون با تمام ساده گیهاش واسه دلدادگیهاش کلی ارزش می زاره

 

ماهی قصه ما

تو روزایی که میاد دو تا چشمش به در تا اونی که انتظارشو می کشه یه عالمه  بیاد از راه دور

اما فقط خدا می دونه که اون کی میاد (میاد یا نمی یاد ؟؟؟؟؟)

به امید روزی که ماهی قصه ما از چشم انتظاری در بیاد

شرایط اخذ تصمیم مناسب :


1- تردید به خود راه ندهید اگر هنگام تصمیم‌گیری تردید به خود راه دهید هرگز شروع نخواهید کرد. اگر به این بدبینی دچار شوید که توانایی انجام کاری را ندارید هیچگاه از عهدة آن بر نمی‌آیید اما اگر با دیدی مثبت به خلاقیتهای درون خویش بنگرید و آنها را بارور سازید نتیجة دلخواه از آن شما خواهد بود.
 2- از عواقب تصمیم‌گیری نترسید اگر از عواقب احتمالی انتخاب خود هراس داشته باشید قادر به تصمیم‌گیری نخواهید بود فکر کردن به شکست پروژه یا ایده شما را در اخذ تصمیم مردد می‌سازد هر فکری برای اینکه به مرحلة عمل در آید باید شروع شود و پیش شرط هر شروعی تصمیم‌گیری است.
 3- تصمیم خود را تغییر ندهید تصمیم خود را تا زمانی که کاملاً به اشتباه بودن آن پی نبرده‌اید تغییر ندهید کسی که مداوم همچون آونگی میان تصمیمات مختلف نوسان می‌کند موفق نیست برای انجام هر کاری باید صبر و حوصله پیشه کنید و اگر هر چیز را حاضر و آماده خواستید باید بپذیرید که پشتکار لازم را به خرج نداده‌اید.
4- با افکار نا امید کننده بجنگید افکار مایوس کننده غالبا ًدر ابتدای هر مسیر دشوار به سراغتان می‌آید هرگز به این افکار مجال خودنمایی ندهید زیرا پایه‌های کاخ رویاهایتان بی‌بنیاد خواهد شد افکار نا امید کننده اگر با بدبینی و منفی بافی همراه شوند همچون سمی زهرآگین اهداف و آرزوهایتان را به نابودی می‌کشانند.
 5- شما تصمیم گیرنده باشید تصمیمی که به میل و خواستة شما نباشد و از جانب دیگران اتخاذ شود بی‌فرجام است و چنانچه بر حسب اتفاق به سرانجامی برسد خشنود کننده نیست تصمیم گیرندة نهایی خود ما هستیم دیگران فقط می‌توانند نقش راهنما و مشاور را ما را داشته باشند.
6- عجولانه تصمیم نگیرید تصمیمی که بدون تعمق اتخاذ شود در میانة راه با بن بست مواجه می‌گردد و یا به نتایجی می‌انجامد که هیچگاه رضایت خاطر ما را فراهم نمی‌سازد با تصمیم‌گیری عجولانه، فقط خود را به درد سر میاندازید عمر شما گرانبهاست و نباید با تصمیمات نادرست فرصت را ا زدست بدهید.
 7- لجوج و یک‌دنده نباشید سرانجام اگر به اشتباه خود در تصمیم‌گیری پی بردید لجاجت و سرسختی را کنار بگذارید سعی کنید قدرت تجدید نظر در تصمیمات را در خود بپرورانید تصمیم‌گیری یک مرحله است و گمان مبرید با پشت سر گذاشتن آن همه چیز پایان یافته است.

زهرا جون

نازنینم

 

تو تا به حال با تمام کلامت شعر زیبای نگاهت

همه حرفات رو به من می گفتی

اما من غافل از این حس لطیف

که تو هر دم لفظ احساست را می گفتی

حال من هم مثل تو میخوانم

حس احساس وجودم را

سعی بر آن دارم که بگویم آنچه را تا حال در دل داشتم

چون تو را همره خود میدانم

پس توانایی گفتن دارم

آنچه را اسرار دل می پندارم

حال گویم چون تویی همرازم

 

 

 

ای که همراز منی  ناز منی

تو با اون نگاه پر معنایت

دلمو به عمق دریای ستایش بردی

آری تو اگه خواسته و نا خواسته رفیق من شدی

اما من با همه وجودم عاشقت شدم

نمی دونم اون چه حسی بود ولی

اینو خوب می دونم که اونو با هیچی تو این دنیا عوض نمی کنم

تو اینو بشنو که من دوست دارم یه عالمه

اما هر چی پیش بیاد بدون که تقدیر منه

اونی که اون بالاهاست تقدیر و رقم می زنه

پس بدون ما همه مهره های بازی اونیم

خودمون کم بتونیم رو حرف اون حرف برنیم

پس بیا با هم نظاره گر باشیم

 

 

 

 

ای عزیزترینم , نازنینم

ای که نیستی در برم اما بدان ای سرورم

گر چه نیستی در برم اما تو هستی در وجود و در تنم

قکر تو یکدم مرا از تو جدا نمی کنه

یاد خاطراتت مرا یکدم رها نمی کنه

نازنینم ای صمیمی ترینم

تا به کی من این جدایی را تحمل باید

تا به کی مانم به راهت تا بیاِی در برم

ای تو تنها مونس و یار دلم

من به غیر از تو ندارم همدلی

پس اجابت کن تو هر چه زودتر

این مراد همدلی را دلبرم



زهرا جون  

مسافر شهر شب

 آخرین رهگزر شهر شبم!

یه نفس بریده ی جون به لبم!

برای دیدن فانوس چشات,

خیلی وقته که توی تاب و تبم!

صدتا سایه پا به پامن,

نفسام مال خودم نیست!

توی شهر قصه هیچکس,

پی رد قدمم نیست!

خسته نفس,بسته گلو,آینه ی شکسته ام!

ای روزگار! از تو و از لحظه شمردن خسته ام!

من و ببر به پشت سر! من و ببر! من و ببر!

تا یه هوای تازه تر,من و ببر! من و ببر!

تا فصل آغاز سفر,من و ببر! من و ببر!

تا خنده های بی خبر, من و ببر ! من و ببر!

من و ببر تا خود من,تا آخر تازه شدن!

به باغ سبز لحظه هام,رنگ شکوفایی بزن!

خسته نفس,بسته گلو,آینه ی شکسته ام!

ای روزگار! از تو و از لحظه شمردن خسته ام

زهرا جون