گاهی که حرفی برای گفتن نیست، حرف‌ها برای ناگفتن هست.
گاهی که گوشی برای شنیدن نیست، بسیار سخن برای گفتن هست.
گاهی که سنگی برای شیشه شکستن نیست، راه‌ها برای دل شکستن هست.
گاهی که خنجری برای فرود آوردن نیست، کنایه‌ها، نگاه‌ها و زهرخندها برای زخم زدن هست.
گاهی که خونی برای چکیدن نیست، دلی خونین و ریش ریش هست.
گاهی که زمانی برای ماندن نیست، سال‌ها برای با حسرت رفتن هست.
گاهی که دلی برای دلاوری نیست، دل‌ها برای لرزیدن هست.
گاهی که شرابی برای مستی نیست، نگاه‌ها برای سیاه‌مست‌کردن هست.
گاهی که سخنی بر زبان نیست، هزاران واژه در گلو گرفتار هست.
گاهی که گلی برای بوییدن نیست، گنداب‌ها برای دل‌آشوبه هست.
گاهی که چشمی برای دیدن نیست، رنگ‌ها و روشنایی‌ها برای دیدن هست.
گاهی که مهری برای در دل نشستن نیست، کینه‌ها برای در دل انباشتن هست.
گاهی که جوهری برای نوشتن نیست، شعرها برای گفتن هست.
گاهی که دلی برای هم‌دلی نیست، دل‌ها برای دل‌سوزی هست.
گاهی که سری برای هم‌سری نیست، سرها برای سروری هست.
گاهی که دستی برای نوازش نیست، پنجه‌ها برای ازهم‌دریدن هست.
گاهی که دستی برای دست‌گیری نیست، دست‌ها برای درهم کوبیدن هست.
گاهی که نفسی برای در آمدن نیست، کوه‌ها برای بالا رفتن هست.
گاهی که دلی برای شادمانی نیست، قهقهه‌‌ها برای رازپوشاندن هست.
گاهی که حرفی برای گفتن نیست، سکوتی برای شکستن هست.
گاهی که توانی برای استادن نیست، چاه‌ها برای سقوط هست.
گاهی که بال و پری برای پرواز نیست، آسمان‌ها برای رفتن هست.
گاهی که بند و زنجیری برپای نیست، دلی در بند برای نرفتن هست.
گاهی که تاریکی و ظلمت برای نادیدن هست، چشمانی برای دیدن هست.
گاهی که مهتاب نیست، نور شب‌تابی برای روشنی هست.
گاهی که سایه‌ای برای آرمیدن نیست، آفتاب تندی برای سوزاندن هست.
گاهی که سبزه‌ای برای پانهادن نیست، خارها برای در پا فرورفتن هست.
گاهی که تکیه‌گاهی نیست، پیچک‌ها برای درهم‌تنیدن هست.
گاهی که شاخه‌ای برای دست گرفتن نیست، مرداب‌ها برای فرورفتن هست.
گاهی که عقابی در آسمان نیست، آسمانی سیاه از لاش‌خورها هست.
گاهی که شیری در جنگل نیست، گرگ‌ها برای دریدن هست.
گاهی که آرزویی در دل نیست، خواهش‌ها در تن هست.
گاهی که هنگام نوشتن نیست، واژه‌ها روان بر زبان هست.
گاهی که آرزویی نیست، راه‌ها برای دست‌یابی به خواسته‌ها هست.
گاهی که آبی برای فرونشاندن تشنه‌گی نیست، سراب‌ها برای فریب هست.
گاهی که هنگام مرگ نیست، خواهش‌ها برای رفتن هست.
گاهی که آرزوی رفتن در دل نیست، اسب سیاهی در پس پنجره آماده برای بردن هست.
گاهی که ........
و این چرخه‌ی تکرار همواره بر فرازونشیب این هستی سرگردان هست.‌

 

 قصه ی نا تمام من

 

از بس که زاری کرده ام

روشن شده راه شبت

من با تو عاشق گشته ام

محو دقایق گشته ام

اینک که تنها مانده ام

بی یارو یاور گشته ام

گفتی که تا دنیا به جاست

یا آسمان بی انتهاست

گفتی که تا موجی زند

یا نور مه سویی زند

گفتی که تا بی انتها

گفتی که تا عرش خدا

آیی تو با من هر کجا

مانی کنارم بی صدا

رفتی ولی بی گفتگو

هر دم به هر جا جستجو

گفتم :« دلم را برده ای

حالا چو خواهی جان دهم

در راه تسلیم و رضا

هرچه پسندی آن دهم»

گفتم که : «عاشق گشته ام

غرق شقایق گشته ام»

گفتی : «نگاهت تر که نیست»

از چشم مستم خون تپید

گفتی :« لبت خندان که نیست»

لبخند گل بر لب شدم

گفتی : « نگاهت نآشناست»

گفتم :« چو خواهی آشناست »

گفتی : « صدایت خوش که نیست »

آواز صد بلبل شدم

گفتی : « بمان»

ماندم برت

گفتی:« برو»

رفتم ولی

ای یار پر ناز و ادا

آخر منم یک آدمم

تاچند جفا بینم ز تو

تا کی وفا ناید ز تو

آوخ که خسته گشته ام

شاخی شکسته گشته ام

ساز و نوای مشرقم

از بهر تو کر گشته ام

یار عزیز مهربان

ای بودنت جان و روان

با من بمان تا پای جان

بی تو نماند تاب و تب

بی تو بمیرد جان و دل

بنشین کنار من

مرو

دیگر مرو . دیگر مرو

ای وای خاکی بر سرم

یارم برفته از برم

من عاقبت تنها شدم

آواره ی صحرا شدم

دیگر ندانم حال خود

دیگر نبینم یار خود

ای ماه مهرآموز من

ای یاور دلسوز من

رحمی نما بر حال من

بستان ببر تو جان من

دیگر نفس کم آمده

جان بر سر لب آمده

وقت عزیمت آمده

بار سفر را بسته ام

بدرود یار مهربان

بدرود ای سرو روان

بدرود ای شیرین سخن

شد قصه ی من هم تمام

اندوه من

دلم به جای دگر دیده ام به جای دگر

اسیر دیگری و در سرم هوای دگر

نه آنچنان به سرزلف بسته پای دلم

که قدرتی که توانم نهاد پای دگر

ندانم این فلک نیلگون که دشمن ماست

چرا به هر سحری زایدم بلای دگر

مرا که سرزنش آشنای مرا بکشد

خوشم که کشته مرا دیر آشنای دگر

دوای درد طلب کردم از حکیم بزرگ

بغیر مرگ نجستم یکی دوای دگر

مرا زعشق وی از مرگ خود چه ترسانند

که عشق را بجز خون نبود بهای دگر

اگر خدای من از عشق من نیاندیشد

از این پس من و عشق من و خدای دگر