قصه ی نا تمام من
از بس که زاری کرده ام
روشن شده راه شبت
من با تو عاشق گشته ام
محو دقایق گشته ام
اینک که تنها مانده ام
بی یارو یاور گشته ام
گفتی که تا دنیا به جاست
یا آسمان بی انتهاست
گفتی که تا موجی زند
یا نور مه سویی زند
گفتی که تا بی انتها
گفتی که تا عرش خدا
آیی تو با من هر کجا
مانی کنارم بی صدا
رفتی ولی بی گفتگو
هر دم به هر جا جستجو
گفتم :« دلم را برده ای
حالا چو خواهی جان دهم
در راه تسلیم و رضا
هرچه پسندی آن دهم»
گفتم که : «عاشق گشته ام
غرق شقایق گشته ام»
گفتی : «نگاهت تر که نیست»
از چشم مستم خون تپید
گفتی :« لبت خندان که نیست»
لبخند گل بر لب شدم
گفتی : « نگاهت نآشناست»
گفتم :« چو خواهی آشناست »
گفتی : « صدایت خوش که نیست »
آواز صد بلبل شدم
گفتی : « بمان»
ماندم برت
گفتی:« برو»
رفتم ولی
ای یار پر ناز و ادا
آخر منم یک آدمم
تاچند جفا بینم ز تو
تا کی وفا ناید ز تو
آوخ که خسته گشته ام
شاخی شکسته گشته ام
ساز و نوای مشرقم
از بهر تو کر گشته ام
یار عزیز مهربان
ای بودنت جان و روان
با من بمان تا پای جان
بی تو نماند تاب و تب
بی تو بمیرد جان و دل
بنشین کنار من
مرو
دیگر مرو . دیگر مرو
ای وای خاکی بر سرم
یارم برفته از برم
من عاقبت تنها شدم
آواره ی صحرا شدم
دیگر ندانم حال خود
دیگر نبینم یار خود
ای ماه مهرآموز من
ای یاور دلسوز من
رحمی نما بر حال من
بستان ببر تو جان من
دیگر نفس کم آمده
جان بر سر لب آمده
وقت عزیمت آمده
بار سفر را بسته ام
بدرود یار مهربان
بدرود ای سرو روان
بدرود ای شیرین سخن
شد قصه ی من هم تمام
دلم به جای دگر دیده ام به جای دگر
اسیر دیگری و در سرم هوای دگر
نه آنچنان به سرزلف بسته پای دلم
که قدرتی که توانم نهاد پای دگر
ندانم این فلک نیلگون که دشمن ماست
چرا به هر سحری زایدم بلای دگر
مرا که سرزنش آشنای مرا بکشد
خوشم که کشته مرا دیر آشنای دگر
دوای درد طلب کردم از حکیم بزرگ
بغیر مرگ نجستم یکی دوای دگر
مرا زعشق وی از مرگ خود چه ترسانند
که عشق را بجز خون نبود بهای دگر
اگر خدای من از عشق من نیاندیشد
از این پس من و عشق من و خدای دگر