نه می گویم اولینی
نه می گویم اخرینی
فقط می گویم یگانه ای
مثل خدایمان
من ساک به دست در ایستگاه،منتظر آمدن قطار بودم،
قطاری که میدانم مسافر من در آن نخواهد بود،
و من چشم به راه قطار ایستاده ام،
و گاهی روحم را می بینم که پر می کشد،
و میرود آنطرف ریل قطار،
و قطار هر لحظه به من نزدیکتر می شود،
و من همچنان ایستاده ام در ایستگاه،
که ناگهان سنگینی نگاه غریبه ای،
مرا به این دنیا می آورد،
و من چشم در چشم غریبه دوخته ام،
و قطار می رود بسوی مقصدش
و من ساک به دست در ایستگاه
منتظر آمدن قطار ام...
ای یگانه ترین یار! - این نوشته خیلی زیبا بود!
نوشته ی دومت هم خیلی زیبا و تاثیر گذار بود! احساس خوبی توش موج می زنه! و اینه که باعث میشه من دوستش داشته باشم!
تا بعد...
عکس قشنگ بود .... آن یار ارزش ایستادن در ایستگاه را دارد ؟
سلام وبلاگ نازی داری .اگه دوست داشتی از وبلاگ من دیدن کن.نظر یادت نره.
فقط می توانم بگویم خیلی عالیه .حرف نداره