نه می گویم اولینی
نه می گویم اخرینی
فقط می گویم یگانه ای
مثل خدایمان

 

من ساک به دست در ایستگاه،منتظر آمدن قطار بودم،
قطاری که میدانم مسافر من در آن نخواهد بود،
و من چشم به راه قطار ایستاده ام،
و گاهی روحم را می بینم که پر می کشد،
و میرود آنطرف ریل قطار،
و قطار هر لحظه به من نزدیکتر می شود،
و من همچنان ایستاده ام در ایستگاه،
که ناگهان سنگینی نگاه غریبه ای،
مرا به این دنیا می آورد،
و من چشم در چشم غریبه دوخته ام،
و قطار می رود بسوی مقصدش
و من ساک به دست در ایستگاه
منتظر آمدن قطار ام...

 

نظرات 4 + ارسال نظر
شهاب شنبه 15 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 06:35 ب.ظ http://binafasi.blogsky.com

ای یگانه ترین یار! - این نوشته خیلی زیبا بود!
نوشته ی دومت هم خیلی زیبا و تاثیر گذار بود! احساس خوبی توش موج می زنه! و اینه که باعث میشه من دوستش داشته باشم!
تا بعد...

ساغری شنبه 27 اسفند‌ماه سال 1384 ساعت 11:58 ق.ظ http://www.saghariii.com

عکس قشنگ بود .... آن یار ارزش ایستادن در ایستگاه را دارد ؟

حسین شنبه 31 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 11:19 ق.ظ http://www.eskan.blogsky.com

سلام وبلاگ نازی داری .اگه دوست داشتی از وبلاگ من دیدن کن.نظر یادت نره.

x پنج‌شنبه 26 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 09:19 ق.ظ

فقط می توانم بگویم خیلی عالیه .حرف نداره

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد