رد پای بهار

رد بهاررا بگیروبرو وازمن نپرس به کجا خواهی رفت. آنقدر بروتا جای پای نسیم را بیابی. بوی گل های قاصدک را حس کنی ووقتی چشمانت را روبه آسمان می بندی؛خود را قاصدکی ببینی.
اوتورا خواهد برد؛ تا بیکران احساس. آنجایی که دشتی پرازگل های وحشی سفید است وهمه جابوی شکفتن را می دهد ونوید خوش جاودان بودن را. آنگاه؛ تو غرق درعرفان می شوی و به اوج می رسی. و من به تماشایت می نشینم

زهرا جون



این شعر زیبا رو هم که دیدم دلم نیومد ننویسمش

دستهای تو از راه رسید

بر دستهای غریبانه من سایه کشید

دستی باز

پر از همهمه و راز و نیاز

*

درد من گفتن بود

گفتن از رنج و سکوت

خانه کوچک قلبم چقدر غم زده بود

همه دار و ندار من خرد

در استانه شعر

دستی خسته و بی حوصله بود

*

آه ..... ای دستهای پر از همهمه و راز و نیاز

بین دستهای من و تو

چقدر فاصله بود

دست تو ناجی من

دست من خالی و پوچ

شعر من مرغ غریبی

در آستانه کوچ

درد من درد تهی بودن خویش

اما دستهای تو از راه رسید

بر دستهای غریبانه من سایه کشید

دست تو هر چه که بود

بی گمان معجزه بود