شاگردی از استادش پرسید:" عشق چست؟"
استاد در جواب گفت:"به گندم زار برو و پر خوشه ترین
شاخه را بیاور. اما در هنگام عبور از گندم زار، به یاد داشته
باش که نمی توانی به عقب برگردی تا خوشه ای بچینی!
شاگرد به گندم زار رفت و پس از مدتی طولانی برگشت.
استاد پرسید: "چه آوردی؟"
و شاگرد با حسرت جواب داد:
"هیچ! هر چه جلو میرفتم، خوشه های پر پشت تر میدیدم و به
امید پیدا کردن پرپشت ترین، تا انتهای گندم زار رفتم".
استاد گفت: "عشق یعنی همین"!
شاگرد پرسید": پس ازدواج چیست؟"
استاد به سخن آمد که:" به جنگل برو و بلندترین درخت را بیاور.
اما به یاد داشته باش که باز هم نمی توانی به عقب برگردی"!
شاگرد رفت و پس از مدت کوتاهی با درختی برگشت. استاد
پرسید که شاگرد را چه شد و او در جواب گفت:
"به جنگل رفتم و اولین درخت بلندی را که دیدم، انتخاب کردم.
ترسیدم که اگر جلو بروم، باز هم دست خالی برگردم".
استاد باز گفت: "ازدواج هم یعنی همین"!!
یکی دیوانه ای آتش بر افروخت
زآن هنگامه جان خویش را سوخت
همه خاکسترش را باد می برد
وجودش را جهان از یاد می برد
تو همچون آتشی ای عشق جانسوز
من آن دیوانه مرد آتش افروز
من آن دیوانه آتش پرستم
در این آتش خوشم تا زنده هستم
بزن آتش به عود استخوانم
که بوی عشق برخیزد ز جانم
خوشم با این چنین دیوانگی ها
که می خندم به آن فرزانگی
به غیر از مردن و از یاد رفتن
غباری گشتن و بر باد رفتن
در این عالم سرانجامی نداریم
چه فرجامی ؟ که فرجامی نداریم
لهیبی همچو آه تیره روزان
بساز ای عشق و جانم را بسوزان
بیا آتش بزن خاکسترم کن
مسم در بوته هستیی زرم کن
1- هرگز در خشم دست به عمل نزن .
2- به دیگران فرصتی دوباره بده اما نه سه باره .
3- چیزهای کم اهمیت رو تشخیص بده و آنها را نادیده بگیر .
4- وضع و حالت خوبی داشته باش.هدفمند و با اعتماد به نفس وارد اتاق شو .
5- مواظب سرعتت باش .
6- بگذار دیگران در چه مورد ایستادگی میکنی و در چه مورد ایستادگی نخواهی کرد
7- حال و هوای بچگی رو رها نکن .
8- پیش از یافتن شغل تازه از شغلت استعفا نکن .
9- مردم را به قدر قلبشان اندازه بگیر نه به قدر حساب بانکی شان .
10- مثل پر شورترین و مثبت ترین کسی شو که میشناسی .
11- عاشق پیشه باش .
12- بهترین دوست همسرت باش .
13- وقتت رو تلف ماتم گرفتن برای اشتباهات گذشته نکن از آن درس بگیر و بگذر .
14- به جز مواردی که مربوط به مرگ و زندگی است همواره خود را رها کن و آسوده باش .
15- گوشت قرمز کم بخور .
16- به طرز ارضاء نشدنی کنجکاو باش و از کلمه چرا زیاد استفاده کن .
17- وقتی از تو تعریف میکنند بک متشکر صمیمانه بهترین پاسخ است .
18- به کسی غبطه نخور .
19- اجازه نده تلفن مزاحم لحظات همه بشود .
20- کاری را انتخاب کن که با ارزشهای تو هماهنگ باشد .
21- هرگز در هنگام گرسنگی به خرید مواد غذایی نرو چرا که اضافه بر احتیاج خرید خواهی کرد .
22- هر کاری از دستت بر میآید برای کارفرمایت انجام بده .
23- برای همه موجودات زنده احترام قائل باش .
24- بازنده خوبی باش .
25- از هر چه داری استفاده کن و نگذار در اثر بلا استفاده ماندن بپوسد
پاییز چه زیباست
مهتاب زده تاج سرِ کاج
پاشویه پُر از برگ خزان دیدة زرد است
بر زیر لب هره کشیدند خدایان
یک سایة باریک
هشتی شده تاریک
رنگ از رُخ مهتاب پریده
بر گونة ماه ابر اگر پنجه کشیده
دامان خودش نیز دریده
آرام دود باد درون رگ نودان
با شور زند نی لبک آرام
تا سروِ دلارام برقصد
پر شور
پر ناز بخندد
شبگیرِ سر دار
هر برگ که از شاخه جدا گشته به فکر است
تا روی زمین بوسه زند بر لبِ برگی
هر برگ که در روی زمین است
تا باز کند ناز و دود گوشة دنجی
آنگاه بپیچند
لب را به لب هم
آنگاه بسایند
تن را به تنِ هم
آنگاه بمیرند
تا باز پس از مرگ
آرام نگیرند
جاوید بمانند
سر باز از بغل باغچه آرند
آواز بخوانند:
- پاییز چه زیباست
پاییز چه زیباست
پاییزِ دو چشمِ تو چه زیباست.
سرمست لبِ پنجره خاموش نشستم
هرچند تو در خانة من نیستی امشب
من دیده بچشمانِ تو بستم
هرعکسِ تو از یک طرفی خیره برویم
این گوید:
- هیچ
آن گوید:
- برخیز و بیا زود بسویم
من گویم:
- نیلوفرِ کمرنگِ لبت را،
با شعر بگویم؛ با بوسه بشویم.
ای کاش...
ای کاش...
آن عکسِ تو از قاب درآید
همچون صدف از آب برآید
ای کاش...
جان گیری و بر نقش و گل بوتة قالی بنشینی
آنگاه به تن پیرهن از شوق بدرّی
از شور بلرزی
دیوانه همه شوق، همه شور
بیگانه پریشیده همه قهر –
همه نور!
بر بستر من نقش شود پیکر گرمت
آنگاه زنم پرده به یکسو
گویم که:
- من اینجا به لب پنجره بودم
گویی که:
- نه...، آنجا...!
آرام بگیریم
از عشق بمیریم
آنگاه، به پاییز
هر برگ که از شاخة جانم به کف باد روان است
هر سال که از عمر من آید به سرانجام
ببینم که به پاییز دو چشم تو هر آن برگ
هر درد
هر شور
هر شعر
از قلب من خسته جدا شد
باد هوس ات برد
آتش زد و خاکستر آنرا به هوا ریخت
من، هیچ نگفتم
جز آنکه سرودم:
- پاییز دو چشم تو چه زیباست!
پاییز چه زیباست
مهتاب زده تاج سرِ کاج
پاشویه پُر از برگ خزان دیدة زرد است
آن دختر همسایه لب نردة ایوان
میخواند با نالة جانسوز:
"خیزید و خز آرید که هنگام خزان است"
هر برگ که از شاخه جدا گشته به فکر است
تا روی زمین بوسه زند بر لبِ برگی
هر برگ که در روی زمین است، بفکر است.
تا باز کند ناز و دود گوشة دنجی
آنگاه بپیچند، لب را به لب هم
آنگاه بسایند، تن را به تنِ هم
آنگاه بمیرند
تا باز پس از مرگ، آرام نگیرند
جاوید بمانند
سر باز از بغل باغچه آرند
آواز بخوانند:
- پاییز چه زیباست
من نیز بخوانم:
- پاییزِ دو چشمِ تو چه زیباست.
چه زیباست!
برای خواب تو از عشق قصه می سازم چقدر خوانده ام اما هوای آن دارم
تو را دوباره بخوانم الههء نازم!تو مثل فاصله های سکوت می مانی
میان هق هق بغض شکستهء سازم غزل پرنده سرودم که بی قفس باشم
که باز باز بماند لبان آوازم چه ساده است تنت را غزل بپوشانم
زما گفتن از تو چه دست ودل بازم!همینکه خاطره ات در اتاق می پیچد
همینکه چشم به تصویر تو می اندازم صدای گرم گیتارم در اتاق می پیچد
...پر از الههء نازم...الههء نازم!
من تموم قصه هام قصه توست اگه غمگینه اون از غصه توست
یدفع مثل یه آهو تو صحراها رمیدی بس که چشم تو قشنگ بود گله گرگ رو ندیدی
دل نبود توی دلم تو رو گرگا نبینن اونا با دندون تیز تو کمینت نشینن
الهی من فدای تو چیکار کنم برای تو اگه تو این بیابونا خاری بره به پای تو
یدفع مثل پرنده قفس عشق و شکستی پرزدی تو اسمونا رفتی اون دورا نشستی
دل نبود توی دلم گم نشی تو کوچه باغا غروبا که تاریکه نریزن سرت کلاغا
نخوره سنگی به بالت پرت نشه فکرو خیالت
من تموم قصه هام قصه توست اگه غمگینه اون از غصه توست
یه دفعه مثل یه گل رفتی تو دست خزون سیل بارون و تگرگ میومد از آسمون
بردمت تو گلخونه که نریزه رو سرت که یه وقت خیس نشه یخ کنه بال و پرت
نشکنی زیر تگرگ نریزه از تو یه برگ من تموم قصه هام قصه توست !
یه دفعه مثل یه شمع داشتی خاموش می شد ی اگه پروانه نبود تو فراموش می شدی
آره ! پروانه شدم تا پرام سوخته شه که آتیش دل تو به دلم دوخته شه
که بسوزه پر و بالم که راحت بشه خیلام دارم از تو می نویسم ، تو که غم داره نگات
اگه دوست داشتی بگو تا بازم بگم برات
انقده میگم تا خسته شم با عشق تو شکسته شم …
باید ای دل !
اندکی بهتر شویم
یا نه
اصلا آدمی دیگر شویم
از همین امروز
قدری صمیمی تر شویم
بهترین دوست اون دوستیه که بتونی باهاش روی یک سکو ساکت بشینی و چیزی نگی و وقتی ازش دور میشی حس کنی بهترین گفتگوی عمرت رو داشتی
ما واقعا تا چیزی رو از دست ندیم قدرش رو نمی دونیم ولی در عین حال تا وقتی که چیزی رو دوباره به دست نیاریم نمی دونیم چی رو از دست دادیم
اینکه تمام عشقت رو به کسی بدی تضمینی بر این نیست که او هم همین کار رو بکنه پس انتظار عشق متقابل نداشته باش ، فقط منتظر باش تا اینکه عشق آروم تو قلبش رشد کنه و اگه این طور نشد خوشحال باش که توی دل تو رشد کرده
در عرض یک دقیقه میشه یک نفر رو خرد کرد در یک ساعت میشه یکی رو دوست داشت و در یک روز میشه عاشق شد ، ئلی یک عمر طول می کشه تا کسی رو فراموش کرد
دنبال نگاهها نرو چون می تونن گولت بزنن، دنبال دارایی نروچون کم کم افول می کنه ، دنبال کسی باش که باعث بشه لبخند بزنی چون فقط با یک لبخند میشه یه روز تیره رو روشن کرد ، کسی رو پیدا کن که تو رو شاد کنه
دقایقی تو زندگی هستن که دلت برای کسی اونقدر تنگ میشه که می خوای اونو از رویات بکشی بیرون و توی دنیای واقعی بغلش کنی
رویایی رو ببین که می خوای ، جایی برو که دوست داری ، چیزی باش که می خوای باشی ، چون فقط یک جون داری و یک شانس برای اینکه هر چی دوست داری انجام بدی
آرزو می کنم به اندازه ی کافی شادی داشته باشی تا خوش باشی ، به اندازه کافی بکوشی تا قوی باشی
به اندازه کافی اندوه داشته باشی تا یک انسان باقی بمونی و به اندازه کافی امید تا خوشحال بمونی
همیشه خودتو جای دیگران بذار اگر حس می کنی چیزی ناراحتت می کنه احتمالا دیگران رو هم آزار می ده
شادترین افراد لزوما بهترین چیزها رو ندارن ، اونا فقط از اونچه تو راهشون هست بهترین استفاده رو می برن
شادی برای اونایی که گریه می کنن و یا صدمه می بینن زنده است ، برای اونایی که دنبالش می گردن و اونایی که امتحانش کردن ، چون فقط اینها هستن که اهمیت دیگران رو تو زندگیشون می فهمن
عشق با یک لبخند شروع میشه با یک بوسه رشد می کنه و با اشک تموم می شه ، روشنترین آینده همیشه روی گذشته فراموش شده شکل می گیره ، نمیشه تا وقتی که دردها و رنجا رو دور نریختی توی زندگی به درستی پیش بری ،
وقتی که به دنیا اومدی تو تنها کسی بودی که گریه می کردی و بقیه می خندیدن ، سعی کن یه جوری زندگی کنی وقتی رفتی تنها تو بخندی و بقیه گریه کنن
ــــــــــــــــــــــــــــــ
دفتر عشـــق که بسته شـد
دیـدم منــم تــموم شــــــــــــــــــدم
خونـم حـلال ولـی بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدون
به پایه تو حــروم شــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدم
اونیکه عاشـق شده بـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــود
بد جوری تو کارتو مونــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــد
برای فاتحه بهـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــت
حالا باید فاتحه خونــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــد
تــــموم وســـعت دلــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــو
بـه نـام تـو سنـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــد زدم
غــرور لعنتی میگفــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــت
بازی عشـــــقو بلـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدم
از تــــو گــــله نمیکنـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــم
از دســـت قــــلبم شاکیــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــم
چــرا گذشتـــم از خـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــودم
چــــــــراغ ره تـاریکــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــیم
دوسـت ندارم چشمای مــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــن
فردا بـه آفتاب وا بشـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه
چه خوب میشه تصمیم تــــــــــــــــــــــــــــــــو
آخـر مـاجرا بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــشه
دسـت و دلت نلــــــــــــــــــــــــرزه
بزن تیر خــــــــــــــــــلاص رو
ازاون که عاشقــــت بود
بشنواین التماسرو
ــــــــــــــــــــــ
ـــــــــــــــ
ـــــــــــ
ـــــــ
ــــ
ـ
گفته بودم اگه بیای ، چشمامو بارون می کنم
شمعدونیای قلبمو ، غرق بهارون می کنم
گفته بودم اگه بیای ، اسمتو فریاد می کنم
قناریهای عشقمو ، از قفس آزاد می کنم
گفته بودم اگه بری ، زندگی زندون ِ برام
اون روزای پاک و قشنگ ، مثل یه کابوس برام
گفته بودم وقتی بری، من خودم ُ گم میکنم
این دل گرم و عاشقو، از چشما پنهون می کنم
حالا بازم می خوای بری؟ باز منو تنها بذاری؟
باز این دل پریشونو اسیر غمها بذاری؟
می خوای بازم با یاد تو چشمامو دریا بکنم
نگاه گرم و آبیتو تو فرداها گم بکنم؟
هیچ می دونی این دل من اسیر چشمای توِ؟
غزال وحشی دلم تو دامِ زلفای توِ؟
********************************************************
می دانستم سرانجام من می مانم و بوی سیگار دستان تو
و رسوایی حقیقت پنهان پشت دروازه بسته زندگی تو
☻
گاهی اوقات یک اتفاق
کوچک پنجره ای به روی تو میگشاید
تا حقایقی که دیگران از تو پنهان کرده اند آشکار گردد.
☻☻
خوشبختی یعنی :
یعنی عبور جریان رودخونه از روی پاهای بدون کفش.
یعنی شنیدن خبری خوش در اوج ناراحتی.
یعنی…..
شهریار کوچولو گفت: -بیا با من بازی کن. نمیدانی چه قدر دلم گرفته...
روباه گفت: -نمیتوانم بات بازی کنم. هنوز اهلیم نکردهاند آخر.
شهریار کوچولو آهی کشید و گفت: -معذرت میخواهم.
اما فکری کرد و پرسید: -اهلی کردن یعنی چه؟
روباه گفت: -تو اهل اینجا نیستی. پی چی میگردی؟
شهریار کوچولو گفت: -پی آدمها میگردم. نگفتی اهلی کردن یعنی چه؟
....
....
روباه گفت: -یک چیزی است که پاک فراموش شده. معنیش ایجاد علاقه کردن است.
-ایجاد علاقه کردن؟
روباه گفت: -معلوم است. تو الان واسه من یک پسر بچهای مثل صد هزار پسر بچهی دیگر. نه من هیچ احتیاجی به تو دارم نه تو هیچ احتیاجی به من. من هم واسه تو یک روباهم مثل صد هزار روباه دیگر. اما اگر منو اهلی کردی هر دوتامان به هم احتیاج پیدا میکنیم. تو واسه من میان همهی عالم موجود یگانهای میشوی من واسه تو.
شهریار کوچولو گفت: -کمکم دارد دستگیرم میشود. یک گلی هست که گمانم مرا اهلی کرده باشد.
روباه گفت: -بعید نیست. رو این کرهی زمین هزار جور چیز میشود دید.
شهریار کوچولو گفت: -اوه نه! آن رو کرهی زمین نیست.
روباه که انگار حسابی حیرت کرده بود گفت: -رو یک سیارهی دیگر است؟
-آره.
....
روباه آهکشان گفت: ...!
زندگی یکنواختی دارم .....
اما اگر تو منو اهلی کنی انگار که زندگیم را چراغان کرده باشی. آن وقت صدای پایی را میشناسم که باهر صدای پای دیگر فرق میکند: صدای پای دیگران مرا وادار میکند تو هفت تا سوراخ قایم بشوم اما صدای پای تو مثل نغمهای مرا از سوراخم میکشد بیرون. تازه، نگاه کن آنجا آن گندمزار را میبینی؟ برای من که نان بخور نیستم گندم چیز بیفایدهای است. پس گندمزار هم مرا به یاد چیزی نمیاندازد. اسباب تاسف است. اما تو موهات رنگ طلا است. پس وقتی اهلیم کردی محشر میشود! گندم که طلایی رنگ است مرا به یاد تو میاندازد و صدای باد را هم که تو گندمزار میپیچد دوست خواهم داشت...خاموش شد و مدت درازی شهریار کوچولو را نگاه کرد. آن وقت گفت: -اگر دلت میخواهد منو اهلی کن!
شهریار کوچولو جواب داد: -دلم که خیلی میخواهد، اما وقتِ چندانی ندارم. باید بروم دوستانی پیدا کنم و از کلی چیزها سر در آرم.
روباه گفت: -آدم فقط از چیزهایی که اهلی کند میتواند سر در آرد. انسانها دیگر برای سر در آوردن از چیزها وقت ندارند. همه چیز را همین جور حاضر آماده از دکانها میخرند. اما چون دکانی نیست که دوست معامله کند آدمها ماندهاند بیدوست... تو اگر دوست میخواهی خب منو اهلی کن!
شهریار کوچولو پرسید: -راهش چیست؟
روباه جواب داد: -باید خیلی خیلی حوصله کنی. اولش یک خرده دورتر از من میگیری این جوری میان علفها مینشینی. من زیر چشمی نگاهت میکنم و تو لامتاکام هیچی نمیگویی، چون تقصیر همهی سؤِتفاهمها زیر سر زبان است. عوضش میتوانی هر روز یک خرده نزدیکتر بنشینی.
فردای آن روز دوباره شهریار کوچولو آمد.
...
به این ترتیب شهریار کوچولو روباه را اهلی کرد.
لحظهی جدایی که نزدیک شد روباه گفت: -آخ! نمیتوانم جلو اشکم را بگیرم.
شهریار کوچولو گفت: -تقصیر خودت است. من که بدت را نمیخواستم، خودت خواستی اهلیت کنم.
روباه گفت: -همین طور است.
شهریار کوچولو گفت: -آخر اشکت دارد سرازیر میشود!
روباه گفت: -همین طور است.
-پس این ماجرا فایدهای به حال تو نداشته.
روباه گفت: -چرا، واسه خاطرِ رنگ گندم.
بعد گفت: -برو یک بار دیگر گلها را ببین تا بفهمی که گلِ خودت تو عالم تک است. برگشتنا با هم وداع میکنیم و من به عنوان هدیه رازی را بهات میگویم.
شهریار کوچولو بار دیگر به تماشای گلها رفت و به آنها گفت: -شما سرِ سوزنی به گل من نمیمانید و هنوز هیچی نیستید. نه کسی شما را اهلی کرده نه شما کسی را. درست همان جوری هستید که روباه من بود: روباهی بود مثل صدهزار روباه دیگر. او را دوست خودم کردم و حالا تو همهی عالم تک است.
گلها حسابی از رو رفتند.
شهریار کوچولو دوباره درآمد که: -خوشگلید اما خالی هستید. برایتان نمیشود مُرد. گفتوگو ندارد که گلِ مرا هم فلان رهگذر میبیند مثل شما. اما او به تنهایی از همهی شما سر است چون فقط اوست که آبش دادهام، چون فقط اوست که زیر حبابش گذاشتهام، چون فقط اوست که با تجیر برایش حفاظ درست کردهام، چون فقط اوست که حشراتش را کشتهام (جز دو سهتایی که میبایست شبپره بشوند)، چون فقط اوست که پای گِلِهگزاریها یا خودنماییها و حتا گاهی پای بُغ کردن و هیچی نگفتنهاش نشستهام، چون او گلِ من است.
و برگشت پیش روباه.
گفت: -خدانگهدار!
روباه گفت: -خدانگهدار!... و اما رازی که گفتم خیلی ساده است:
جز با دل هیچی را چنان که باید نمیشود دید. نهاد و گوهر را چشمِ سَر نمیبیند.
شهریار کوچولو برای آن که یادش بماند تکرار کرد: -نهاد و گوهر را چشمِ سَر نمیبیند.
-ارزش گل تو به قدرِ عمری است که به پاش صرف کردهای.
شهریار کوچولو برای آن که یادش بماند تکرار کرد: -به قدر عمری است که به پاش صرف کردهام.
روباه گفت: -انسانها این حقیقت را فراموش کردهاند اما تو نباید فراموشش کنی. تو تا زندهای نسبت به چیزی که اهلی کردهای مسئولی. تو مسئول گُلِتی...
شهریار کوچولو برای آن که یادش بماند تکرار کرد: -من مسئول گُلمَم.
نیمـه شبِ پریشب، گشتم دچـار کـابـوس
دیدم به خواب حافظ، توی صف اتوبوس
>
> گفتم: سلام حـافظ، گفتا: علیـک جـانـم
> گفتم: کجا روی؟ گفت: ولله خـود ندانم
>
> گفتم: بـگیـر فـالی، گـفتا: نـمانـده حـالی
> گفتم: چـگونهای؟ گفت: در بند بیخیالی
>
> گفتم که تازهتازه، شعر و غزل چـه داری؟
> گـفتـا کـه میسـرایـم شـعـر سـپـیـد بـاری
>
> گفتم: ز دولـت عشق، گفتا: کـودتـا شـد
> گفتم: رقیب تو، گفت: الحمد،کله پا شد
>
> گفتم: کجـاست لیلی، مشغـول دلـربایـی؟
> گـفتـا شـده سـتـاره، در فیلم سیـنـمایـی !
>
> گفتم: بگـو زخالش، آن خـال آتش افروز
> گـفتـا: عمل نمـوده ، دیـروز یـا پـریـروز
>
> گفتم: بگو زِ مویش، گفتا کـه مِـش نموده
> گفتم: بگـو زِ یـارش، گـفتـا ولـش نمـوده
>
> گفتم:چرا؟چگونه؟عاقل شدهستمجنون؟
> گفتا: شدیـد گـشتـه، معتاد گـرد و افـیـون
>
> گفتم:کجاستجمشید، جامجهان نمایش؟
> گفتا: خـریـده قسطی، تـلوزیـون بجـایـش
>
> گفتم: بگـو ز سـاقی، حالا شده چه کاره؟
> گـفتـا: شـدست مـنـشـی ، در دفـتـر اداره
>
> گـفتـم: بگـو ز زاهـد، آن رهنمـای منـزل
> گـفتا کـه دسـت خود را، بـردار از سر دل
>
> گفتم: ز سـاربـان گـو، بـا کـاروان غم ها
> گـفتـا: آژانـس دارد ، بـا تـور دور دنـیـا
>
> گفتم: بگو ز محمل، یـا از کجاوه یادی
> گفتا: دوو، پژو، بنز، یا گلف نوک مدادی
>
> گفتم: که قاصدتکو، آن بادصبح شرقی؟
> گفتا که جای خود را، داده به فاکس برقی
>
> گـفتم: بـیـا ز هـدهـد ، جـوییـم راه چـاره
> گفتا: بهجای هدهد، دیش است وماهواره
>
> گـفتم: سلام ما را، بـاد صـبـا کجا بـُرد ؟
> گـفتا: بـه پست داده، آورد یا نـیـاوُرد ؟
>
> گفتم: بگو ز مشک، آهوی دشتِ زنگی
> گفتا کـه ادکلن شد، در شیشههای رنگی
>
> گفتم: سراغ داری، میخانه ای حسابـی ؟
> گـفتا کـه آنچـه بوده، گشته چلـوکبـابی
>
> گفتم: بیـا دوتـایی، لب تـر کنیـم پنهان
> گفتا: نمیهراسی، از چـوب پـاسبانـان؟
>
> گفتم: شراب نابی،تو دستوپا نداری؟
> گفتا کـه جاش دارم، وافـور با نگـاری!
>
> گـفتم: بلـند بـوده، موی تـو آن زمانـها
> گفتا: بـه حبـس بودم، از تـه زدنـد آنها
>
> گفتم:شما و زندان؟حافظ ماروگرفتی؟
> گفتا: ندیده بودم، هـالو بـه این خرفتی!
>
به نظاره آسمان رفته بودم ؛
گرم تماشا و غرق در این دریای سبز معلقی که بر آن ،
مرغان الماس پر
ستارگان زیبا و خاموش ،
تک تک از غیب سر می زنند و دسته دسته
به بازی افسون کاری شنا می کنند .
آن شب نیز ماه با تلالؤ پر شکوهش
که تنها لبخند نوازشی است
که طبیعت بر چهره ی نفرین شدگان کویر می نوازد ،
از راه رسید و گل های الماس شکفتند
و قندیل زیبای پروین - که هر شب ،
دست ناپیدای الهه ای آن را از گوشه ی آسمان ،
آرام آرام به گوشه ای دیگر می برد - سر زد .
و آن جاده ی روشن و خیال انگیزی که
گویی یک راست به ابدیت می پیوندد !
1. لازم نیست کسی غیر از خودتان باشید. فقط کافی است از کسی که قبلا بوده اید بهتر باشید.
2. یک همسر فقط همراه آدم نیست، او کل تقدیر ماست.
3. انسان، عاشق زیبایی نمی شود. بلکه آنچه عاشقش می شود در نظرش زیباست.
4. زندگی آن نیست که هر چه می خواهید داشته باشید، بلکه آن است که هر چه را دارید، بخواهید.
5. کسی که نمی تواند احمق شود، نمی تواند عاقل باشد.
6. چنان شیرین زبان نباشیم که ما را یک دفعه بخورند و چنان تلخ زبان نباشیم که از دهان یک دفعه پرتمان کنند.
7. بزرگی را به کسی نمی بخشند، باید خود آن را به دست آوریم.
8. گاهی اوقات در زندگی خیلی زود، دیــــــــــــر می شود.
9. برای اینکه بزرگ باشی، نخست کوچک بودن را تجربه کن.
10. هر کس با حق گلاویز شود، حق او را به زمین می افکند.
سلطان غم
هموطن غربت نشین ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ حالا بیا ما رو ببین
یکی بجات داد می زنه ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ای عاشق ایران زمین
تو ناجی شقایقی ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ براش فقط تو لایقی
تو این دیار غم زده ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ شاید فقط تو عاشقی
رنگ دلا سیاه شدهـ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ کار همه گناه شده
خورشیدمون تو اسمون ـــــــــــــــــــــــــــــ رنگش چه بی پناه شده
ای هم زبون بچگیم ــــــــــــــــــــــــــــــــــــ مرحم شدی به خستگیم
گرچه جدا از تو منم ــــــــــــــــــــــــــــــــــــ با تو می سازم زندگیم