تولدم مبارک رفتم تو ۲۴ سال

دقیقه های دلتنگ ، ثانیه های لبریز
صدای پای خش خش ، دختر برگ و پاییز

گل پونه های وحشی ، نسترنای بی تاب
نگاه آبی ِ عشق ، دختر مهر و مهتاب

پنجره ها رو وا کن ، برگا شدن طلایی
تکیه بده به ابرا ، دلا شدن هوایی

با ریتم خیس بارون ، برقص میون باغچه
اُرکیده رو صدا کن ، برای خواب ِ طاقچه

تو حسرت ِ نگاتن ، پنجره ها ی دلتنگ
همنفس ی صداتن ، قناریای خوشرنگ

خورشید ماه مهری ، نارنجی و طلایی
زردی عطر لیمو ، تلخی آشنایی

چشمای جاده گریون ، صورت ی کوچه خیسه
ستاره تا ستاره ، شب از تو می نویسه

من بودم و تو بودی ، پرنده  بود و پرواز
غزل ترانه می شد ، تو کوچه باغ آواز

tavalodam mobarak 18 mehr

سپندار مذگان

 ولنتاین

روز ولنتاین به عنوان یک جشنواره زمستانی در روز february15 در بیش از 2000 سال پیش شروع شد. درآن زمان کافران از خدایا نشان می خواستند که به آنها میوه وسبزیجات خوب وحیوانات قوی بدهد . 

وقتی مسیحیان وارد انگلستان شدند همراه باخود داستانی در مورد مردی که ولنتاین نام داشت آوردند.داستان درباره ولنتاین این است که او در قرن سوم زندگی می کرد. در آن زمان امپراطور روم کلودیوس دوم که یک  مسیحی نبود تصمیم گرفت که سربازانش نباید ازدواج کنند چون سربازان مجرد خوب می جنگیدند(سربازان متاهل به علت وابستگی به خانه وزندگی خود را به خطر نمی انداختند). 

ولنتاین که در یک کلیسا به عنوان راهب مشغول به کار بود روزی به یک سرباز کمک کرد تا با دختری ازدواج کند . امپراطور ازقضیه با خبر شد و دستور داد که ولنتاین باید بمیرد ؛ چون او کار اشتباهی را انجام داده است .ولنتاین راهی زندان شد و آنجا عاشق دختر یک مرد که در زندان کار می کرد شد .روزی که مُرد به این دختر نوشته ای فرستاد ودر پایان آن نوشته گفت : ولنتاین تو(your Valentine  ) او در روز 14فوریه چشم از این جهان بست ، بنابر این تاریخ جشنواره از 15 فوریه به 14فوریه ونام آن به روز سنت ولنتاین (saint Valentine) تغییر کرد .

 در قرن 19 وقتی که ادارهی پست در انگلستان آغاز  به کار کرد ، مردم شروع کردند به فرستادن کارت ولنتاین به کسی که دوستش دارند .این کار را در روز 14فوریه انجام می دهند این کارتها حاوی تصاویری از گلها و یا جملاتی عاشقانه 

 

Merry Christmasssssssssssssssssssssssss

ایستاده بودم منتظر به امید دستی که پنجره ام را به روی  روشنائی باز کند و تو آنرا گشودی با سخاوت خورشید و رحمت باران .

دانه ام را از کویر نادانی برون آوردی و در دشت علم رویاندی . من با دستهای تو بارور شدم و رشد کردم ، تو مرا به انتهای دشت بردی در آنجا اتاق هائی دیدم که نور می پاشیدند و از دیار شب گذر می کردند.
تو یک اقاقی به دستم دادی و راهم را روشن نمودی اینک ما ایستاده ایم من و تو ، تا که بازکنیم پنجره بسته را به روی طالبان نور . روبرویمان دریچه ای است که به دشت روشنائی گشوده میشود.

تنهایی

گفتی ببین من اومدم. گفتم دیر اومدی. اون موقع که باید میومدی کجا بودی؟ هیچی نگفتی

گفتم به هر حال من باید برم . تو دیر اومدی. گفتی برو.ولی هر جا بری منم دنبالت میام.این طوری مراقبت هم هستم. دنبالت میام.....

رفتم ...و تو هم دنبالم اومدی. هر از گاهی بر می گشتم و نگات می کردم .همینطور میومدی و میومدی. انگار خسته نمی شدی.....

دیگه عادت کردم به دیدن سایه ت پشت سرم. یا صدای نفسات. یا رد پاهات. دیگه پشت سرم رو نگاه نکردم. می دونستم که هستی. و چقدر از بودنت لذت می بردم....

توی صحرا بودیم یادته؟ فکر کردم نکنه تشنه باشه. راستی تو تشنه ت نیست؟ خسته نیستی؟

و فکر کردم. ببین چقدر مغروره. حتی جواب نمی ده. برای همین برگشتم و نگاه کردم...... نبودی
حتی از رد پاهات هم خبری نبود. انگار خیلی وقت بود که رفته بودی و تنهام گذاشته بودی

 

 

                                       

رفیق نیمه راه من

سفر خوش خیر همراهت
من از آغاز میلاد تو همراهت
سفر کردم ......... پس از یک عمر دانستم سفر با مردم نامرد دشوار است
سفر با همره نامهربان تلخ است
برو ای بد سفر ای یار نا همرنگ
که می گویم مبارک باد بر خود این جدایی را تو را نفرین نخواهم کرد
دعایت می کنم با حال دلتنگی که یابی کعبه مقصود و فردایی طلایی را
رفیق نیمه راه من
تو قدر من ندانستی درون آب ماهی قدر دریا را نمی داند

وقتی که رفتی

 

 رفتی و ندیدی که چه محشر کردم

با اشک تمام کوچه را تر کردم

 وقتی که سکوت خانه دق مرگم کرد

وابستگی ام را به تو باور کردم .

 lonely girl

 


 یه دختر کوری تو این دنیای نامرد زندگی میکرد .این دختره یه دوست پسری داشت که عاشقه اون بود.دختره همیشه می گفت اگه من چشمامو داشتم و بینا بودم همیشه با اون می موندم یه روز یکی پیدا شد که به اون دختر چشماشو بده. وقتی که دختره بینا شد دید که دوست پسرش کوره. بهش گفت من دیگه تو رو نمی خوام برو. پسره با ناراحتی رفت و یه لبخند تلخ بهش زد و گفت :مراقب چشمای من باش ...>

 

 

 

تنها تر از یک برگ

با بار شادی های مهجورم

در آب های سبز تابستان

...........

« در اضطراب دست های پر

آرامش دستان خالی نیست

خاموشی ویرانه ها زیباست»

این را زنی در آب ها می خواند

در آب های سبز تابستان

گویی که در ویرانه ها می زیست

 

 

چکاوکم

به کدامین بیراه کوچی

سنگ قلاب کج کمانی

تیر تقدیر به سوی تو کوبانده؟

که اینچنین

تمنای رهایی را

به سنگفرش خاموشی و درد

رهسپار دیار غربت کرده ای

و درکدامین سراب نامردمی

نگاه تشنه عشقی

مراد لب هایت را به خشکی سپرده؟

پس ازین واهه

هم نورد خسته بالت

میان اینچنین غربت بی غیاث

به امید کدامین رهرو

دل برهاند؟

امشب

زیر سقف کبود رو به تاریکی

پایان تدفین تنسردت

میان غوغای خونابه های اشک آلود

میان رویای دیگر برای ابد خفته مان

آغاز دوباره پر گشودنی

نخواهد بود... 

 

اعتکاف

در آستان حضورت

نجواهای شبانه را

به اعتکاف می نشینم

آن هنگام که

در محراب

نماز تداوم می خوانند

و حضور را

به سجود می نشینند

با تمامی دست ها

قنوت شکر می گذارم

و گلبانگ یگانگی را

لبیک می گویم.

قبای سبز تو

دل ازاین نقاب در می کشد

آن هنگام که

مومنانه

عاشقی را

در لا اله الا

قامت می بندی.

آیات را

در این تاریکی پر نور

بر سر می گذارم

و هم صدای سکوت عاشقانه ها

( یا رب یا رب) می گویم.

امروز

این ضریح سرخ را

دخیل باران خواهم کرد

باشد که گره ها

گره ها آورد

...

نه می گویم اولینی
نه می گویم اخرینی
فقط می گویم یگانه ای
مثل خدایمان

 

من ساک به دست در ایستگاه،منتظر آمدن قطار بودم،
قطاری که میدانم مسافر من در آن نخواهد بود،
و من چشم به راه قطار ایستاده ام،
و گاهی روحم را می بینم که پر می کشد،
و میرود آنطرف ریل قطار،
و قطار هر لحظه به من نزدیکتر می شود،
و من همچنان ایستاده ام در ایستگاه،
که ناگهان سنگینی نگاه غریبه ای،
مرا به این دنیا می آورد،
و من چشم در چشم غریبه دوخته ام،
و قطار می رود بسوی مقصدش
و من ساک به دست در ایستگاه
منتظر آمدن قطار ام...

 

 

اگر به کوی تو باشد مرا مجال وصول
رسد به دولت وصل تو کار من به اصول
قرار برده ز من آن دو نرگس رعنا
فراغ برده ز من آن دو جادوی مکحول
چو بر در تو من بی‌نوای بی زر و زور
به هیچ باب ندارم ره خروج و دخول
کجا روم چه کنم چاره از کجا جویم
که گشته‌ام ز غم و جور روزگار ملول
من شکسته بدحال زندگی یابم
در آن زمان که به تیغ غمت شوم مقتول
خرابتر ز دل من غم تو جای نیافت
که ساخت در دل تنگم قرارگاه نزول
دل از جواهر مهرت چو صیقلی دارد
بود ز زنگ حوادث هر آینه مصقول
چه جرم کرده‌ام ای جان و دل به حضرت تو
که طاعت من بی‌دل نمی‌شود مقبول
به درد عشق بساز و خموش کن حافظ
رموز عشق مکن فاش پیش اهل عقول